صفحه اصلی
دانشگاه در ایران، در ساحت خودآگاهی­ اش، به ایده­ ی وحدت­بخش خود نرسیده است
  • 52065 بازدید

دکتر میثم سفیدخوش در گفت‌وگو با روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی:

دانشگاه در ایران، در ساحت خودآگاهی­ اش، به ایده­ ی وحدت­بخش خود نرسیده است  

 

 

دکتر میثم سفیدخوش استادیار دانشکده الهیات و ادیان دانشگاه شهید بهشتی است که دکترای فلسفه جدید و معاصر غرب دارد. ایشان هم‌چنین مطالعاتی گسترده در باب مسأله "ایده دانشگاه" دارند که بروز آن‌ها را می‌توان در کتبی چون «ایده دانشگاه»، «دانشگاه نو» و «فلسفه دانشگاه» و مقالات و سخنرانی­های متعددی در این باب مشاهده کرد. با ایشان از طرف روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی گفت‌وگویی ترتیب دادیم که در ادامه آن را مطالعه می‌کنید.

  • به‌عنوان مدخل ورود به بحث، تقریباً دو سال است که پاندمی کرونا جامعه جهانی را دچار مصائب و مشکلات مهمی نموده است. با توجه به تخصص شما در مباحث فلسفه دانشگاه می­خواستم بدانم به نظر شما این تجربه چه کمکی به فهم ما از ایده دانشگاه کرده و در ادامه مضرات و معایب آموزش مجازی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

اصولاً فلسفه محصول شرایط بحران است و اگر آن را تأملاتی درباره وضعیت زندگی خود و یافتن راه­هایی برای پیدا کردن جهت زندگی خود در نظر بگیریم و نه مجموعه­ای از مفاهیم انتزاعی، باید انتظار داشته باشیم که فلسفه در بحران‌ها تازه خود را نشان ‌دهد و شکل گیرد و امکان تحقق پیدا کند. به نظرم کمی که تب این بیماری فراگیر فرونشست، پرسش‌های زیادی برای ما به جا خواهد ماند و به‌عبارتی، این موج که برگردد، ساحل زندگیمان پر از صدف پرسش­ها و تردیدها خواهد بود. در مورد نهاد دانش و دانشگاه هم طبیعتاً این بحران پرسش‌های مهمی پدید خواهد آورد، به‌خصوص که این پاندمی سبب تعطیلی موقت و ناقص دانشگاه­ها شد و خود این تعطیلی موقت زمینه مناسبی برای تأمل و درنگ شد. اگر ما در جامعه فکری خود تجربه زیادی در مواجهه با بحران‌ها نداشته باشیم، نمی‌توانیم از پس مواجه شدن با این پرسش‌ها برآییم. اما من ناامید نیستم. پرسش‌ها هستند و ما باید با آن‌ها درگیر شویم. یکی از مهم‌ترین این پرسش‌ها این است که «آیا دانشگاه به اندازه کافی می‌داند برای چه رسالتی وجود دارد؟». من نمی‌خواهم وارد جزئیات بحث شوم. در مصاحبه‌ها و گفته‌های قبلی بر اهمیت این موضوع تأکید کرده‌ام و بحرانِ نداشتنِ ایده­ دانشگاه را مکرراً بیان کرده‌ام. اگر بخواهم از آن گفته­ها عبور کنم و به سؤال شما برسم، خواهم گفت پاندمی و تعطیلی موقت و سپس مجازی شدن کار دانشگاهی، بیش از هر چیز اهمیت "حضور" در فرایندهای  آموزش و پژوهش را نشان داد. وقتی پدیده­ای تکراری و معمول می­شود اهمیتش را از دست می­دهد ولی مکث دو ساله در حاضر شدن در دانشگاه دوباره آن را موضوع درنگ قرار داد. همچنین این شرایط بار دیگر اهمیت آموزش را برجسته کرد زیرا دریافتیم که در بدترین شرایط فقط اگر کلاس­های درس را بتوانیم دایر کنیم می توانیم مدعی زنده بودن دانشگاه باشیم. در همین حال معلوم شد که تا چه اندازه امکاناتمان برای پژوهش تک­جانبه است زیرا در حالی که به زودی توانستیم فرایندهای آموزشی را مجازی کنیم عملاً در مورد پژوهش به مشکلات بیشتری برخوردیم زیرا وابستگی به کتاب­های کاغذی و آزمایشگاه­ها و مانند آن در فرایند پژوهش به نحوی است که ما هنوز قابلیت چندانی برای مجازی شدن یا متحرک بودن یا محلی شدن و مساهمت بینادانشگاهی نداریم. این مورد آخر بسیار مهم است زیرا به رغم اینکه دانشگاه­ها در کشور ما مستقل نیستند و زیرنظر یک نهاد متمرکز به نام وزارت علوم فعالیت می­کنند گویی آمادگی کافی برای کار مشترک اصلاَ مهیا نیست درحالی که ظاهراً می­شد انتظار داشت که در شرایط متمرکز چنین همکاری­هایی ساده­تر باشد.

  • شما کتابی با عنوان «ایده دانشگاه» دارید که در آن نظر برخی فلاسفه مدرن اروپایی و آمریکایی درباره ماهیت دانشگاه مطرح می­شود. پرسش من این است که آیا می­شود ایده دانشگاه های ایران را هم جستجو کرد؟

دانشگاه در ایران به گمانم هنوز در ساحت خودآگاهی­اش به ایده وحدت­بخش خود نرسیده است. روشن است که ما ذهنیات زیادی درباره دانشگاه داریم. کسانی که دانشگاه را تأسیس و مدیریت کرده‌اند یا به عنوان دانشجو و استاد در آن کنش کرده­اند، همگی با ذهنیت وارد دانشگاه شده و می‌شوند و چه­بسا این ذهنیت‌ها گاهی هم‌گرا هم شده باشند، اما "ایده" با "ذهنیت" فرق دارد. "ایده" جمع "ذهنیت" و "کنش واقعی" در ساحت خودآگاهی است و انتظار می­رود که کنشگران دانشگاه درباره آن نوعی اشتراک نظر نسبی داشته باشند. به نظر من، تا به امروز ایده دانشگاه به این معنی در ایران شکل نگرفته است و التفات چندانی به آن هم نشده است، اما در پس ذهن کنش‌گران دانشگاهی نشانه­هایی از گرایش­هایی هست که می­شود آنها را کمی مایل به این یا آن ایده تلقی کرد. مثلاً می‌توان دید که در بسیاری از دانشگاه‌های ما مسأله تربیت کارمند بخش مهمی از ذهنیت دانشگاهی بوده است و در این صورت، گویی ایده خدمت‌گزاری به اهدف دولت-ملت دست­کم در سطح ذهنیت در ادواری برجستگی داشته است.

  • ممکن است گفته شود که مگر داشتن ایده دانشگاه امری الزامی است؟ آیا نواقصی که در کار دانشگاهی در ایران وجود دارد به داشتن یا نداشتن ایده دانشگاه ربطی دارد؟

تا جایی که من می­فهمم شکل گرفتن ایده برای دانشگاه یک الزام بیرونی نیست بلکه نشانگر بلوغ طبیعی خود دانشگاه و کنشگران آن است. ایده دانشگاه یک پیوست نظری نیست و هر تلاشی برای طراحی چنین پیوست­هایی که لابد دانشگاه­ها را هم ملزم به پیروی از آنها می­کند محتوم به شکست است. حرف من این است که اگر کنشگران دانشگاهی در ضمن تجارب و اندیشه­ها و تأملات خودشان خودآگاهانه به کنش دانشگاهی و ماهیت دانشگاه و مفاهیم بنیادین آن توجه کرده باشند و توجهات خود را در شبکه­ای از هم­اندیشی و تبادل نظر و احساس قرار داده باشند به طورطبیعی ایده دانشگاه شکل می­گیرد و به قوانین و قواعد و نیز کنش­های ملموس جهت و وحدت کافی و معنادار می­بخشد. در این فرایند الزام بیرونی­ای درکار نیست و تنها ضرورت طبیعی وجود دارد. با این توضیحات که گفتم، می­شود تأیید کرد که فقدان چنین ایده­ای در یک دانشگاه قطعاً موجب انواع و اقسام کاستی­ها و بدکارکردی دانشگاه است. اصولاً توجه من به ایده دانشگاه به همین قرینه بود. هر چه جست‌وجو می­کردم، می­دیدم بحث‌های مهمی در حوزه­های گوناگون دانشگاهی از جمله مدیریت دانشگاهی و جامعه­شناسی کنش دانشگاهی و مانند آن داریم، و پژوهش­ها و تجربیات گران‌سنگ عملی هم در زمینه بهبود عملکرد دانشگاه داریم، و طیف‌های مختلفی مدیریت دانشگاه را برعهده گرفته‌اند و راه­های زیادی آزموده شده اما به رغم همه اینها دانشگاه‌ها رضایت جدی برای هیچ کس پدید نمی‌آورند. در واقع، نه دولت‌مردان راضی‌اند و نه مردم و نه خود دانشگاهیان. این چه بحرانی است؟ چه کاستی مهمی در کنار کاستی­های دیگر هست که بدان توجه نشده است؟ من از این بی‌توجهی به عنوان "فقدان ایده دانشگاه" و "التقاط ایده­ای دانشگاه" یاد می­کنم و آن را از ریشه­های بحران یا حتی ریشه­ای­ترین علت بحران برمی­شمارم. اگر مسأله، "بودنِ" دانشگاه باشد، دانشگاه بدون ایده وجود خواهد داشت، اما اگر مسأله، "کیفیت" دانشگاه باشد، برای این که دانشگاه یک نهاد عالی و خوب باشد و به رسالت‌های خود آگاه باشد و به آن‌ها نزدیک شود، باید بداند که هیچ موفقیتی در نبودِ ایده به دست نخواهد آورد.

  • بسیار خب. اگر موافق باشید به سراغ زمینه کلی­تر تخصص شما یعنی فلسفه به­طورکلی برویم. وضعیت آموزش فلسلفه را در نظام آموزش کنونی ما چگونه ارزیابی می‌کنید؟

باز هم به نظرم می‌آید که فلسفه به‌عنوان یک شخصیت در جامعه ایرانی، ایده خود را برای چگونه بودن از دست داده است. فلسفه هست و به‌لحاظ سنتی و مدرن جای‌گاه مهم و فعالی داشته، اما چون ایدة "چگونه بودن" خویش را از دست داده، حس می‌کند کار خاصی نمی‌تواند صورت دهد. اخیراً من برای خودم متوجه نکتة مهمی شدم که تازه نیست، اما برای خودم تازگی داشت و آن هم این که دلیل این که فلسفه در دوران شکوفایی تفکر می‌توانسته نقش‌آفرینی جدی داشته باشد، این بوده که رسالت اصلی خویش را در نسبت با علوم دیگر تعریف می‌کرده است. این امری است که در چند دهه اخیر، فلسفه در ایران از دست داده است. در دوره ایران مدرن نیز این مشکل برطرف نشده است بلکه پیچیده­تر هم شده است. پیشنهاد من این است که دوباره در نسبت میان فلسفه و علوم تأمل کنیم، چرا که فسلفه به‌خودی خود دربرگیرنده مفاهیمی میان­تهی است. مفاهیمی که در فلسفه مطرح می‌شوند، فی‌نفسه خالی‌اند. شما از وجود، ماهیت و حرکت سخن می‌گویید که در درون خالی‌اند، اما وقتی مفهوم حرکت را در ساحت اجتماعی یا فیزیک یا الهیات پیش می­کشید، تازه جان می‌گیرند و درونمایه پیدا می­کنند. تا زمانی که فلسفه فکر می‌کند می‌تواند مثل یک سرور و ارباب دارا و برخوردار کناری بنشیند و انتظار داشته باشد که حقایق بنیادینی را آشکار کند یا علوم دیگر به او خدمت کنند، هیچ آینده‌ای برای فلسفه در ایران متصور نیست. فلسفه باید نعلین خویش را درآورد و با دانش‌ها و کنار آنها راه برود، درست به همان صورت که پدر همه فیلسوفان یعنی سقراط به­نحوی استعاری بدون کفش راه می­رفت تا سبک و راحت با دیگران وارد گفتگو شود. فلسفه باید گفت‌وگو با علوم را از سر بگیرد. گفت‌وگو تعلیم دادن نیست. فلسفه اگر در مقام تعلیم برآید، دانش‌ها قبولش نخواهند کرد. به همین ترتیب، قرار نیست فلسفه خدمت‌کار علوم باشد. فلسفه شخصیت خود را که متجلی در گفت‌وگو است بازخواهد یافت. وی می­تواند واسط دانش‌ها باشد و میان دانش‌ها ارتباط برقرار کند و آمادگی دانش‌ها را برای خروج از دایره‌های محدود خویش فراهم کند، نه این که انبانی از بنیان‌ها را ببرد و به علوم بگوید این‌ها را قبول کنید.

  • به‌طور خاص شما مباحثی در باب نسبت فلسفه و علوم انسانی دارید. می­خواهم بدانم نکته بالا را فقط در مورد نسبت فلسفه با علوم انسانی قائلید؟

نه اصلاً . طبیعتاً تمرکز مطالعات من در مورد مناسبات فلسفه و علوم انسانی است ولی حرف بالا محدود به آن نیست. به‌لحاظ تاریخی، فلسفه کار خود را با تأمل درباره خوش‌بختی انسان آغاز کرده بوده و الگوهای مختلفی برای چیستی خوش‌بختی در فلسفه مطرح شده است. در یونان باستان افلاطون و ارسطو و پیرو آنها، به­صورتی خودآگاهانه، فیلسوفان و دانشمندان سده­های نخستین جهان ایرانی اسلامی به درستی نیل به خوش­بختی نظری و عملی را غایت دانش و فلسفه تصور می­کردند. فیلسوفان متقدم خوش‌بختی را در اتکای به دانش می­دانستند و منظورشان هم همه­ دانش­ها بود. دانش‌ها در این دوران دسته‌بندی می‌شدند و هر دانشی بخشی از خوش‌بختی انسان را مورد توجه قرار می‌داد. خود فراموش کردنِ غایتِ دانش بحران بزرگی است. در این حالت از یاد می‌بریم که مسأله انسان و خوش‌بختی او است. مسأله این نیست که من روابط میان مفاهیم را کشف کنم، بلکه مسأله این است که من باید خوش‌بختی آدمی را در تمام رشته‌ها بجویم. در ادوار مختلفِ تاریخ فلسفه، پاسخِ فیلسوفانِ زمانه به چیستی این خوش­بختی متفاوت بوده است و تفاوت امروزه هم برجاست. مطابق هر برداشت از نسبت دانش و خوش­بختی برای هر دانش جهت مشخصی تصور شده است. در مورد علوم انسانی می­شود گفت که در همان یونان باستان درک مهمی از زبان به مثابه خاستگاه سرنوشت نیک یا بد آدمی شکل گرفته بود. از همین مجرا، تأمل درباره انسان به تأمل درباره زبان گره خورد. تأمل درباره زبان است که ما را به روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، علوم سیاسی، حقوق و مانند آن می‌رساند گیرم نه با همین عناوین در همه دوران­ها. در این میان فلسفه با الگوهای متفاوتی بستر و نظریه­ رابطه این علوم با هم و در جمع با خوش­بختی را فراهم آورده است و در واقع رابطه خود را با انسان جدی کرده است. به رغم فراز و نشیب­هایی در سده­های میانه، در دوره جدید نیز دوباره علوم انسانی از دل همین فعالیت‌های زبان‌شناختی سر بلند کرد و تبدیل به دانش شد. فلسفه بخش تأمل درباره خوش‌بختی انسان را از راه تأمل درباره زبان پیگیری می‌کند، اما در سده‌های اخیر گرایش بیش‌تر فلسفه در ایران به متافیزیک موجب شده تا ما به‌آرامی از سطح تأمل درباره زبان و جایگاه تقرر انسان دور شده و به جای آن در بند اصطلاحات کهن و شبکه آنها گرفتار افتیم. منظورم از تأمل درباره زبان چیزی در حد فلسفه زبان یا صرف مطالعات تحلیل زبانی نیست بلکه نگرش مضمونی و صوری به زبان برای فهم ادراک و احساس آدمی است. تأمل درباره زبان در اینجا تأمل درباره آشکارگی آدمی در افق زبانی­اش است که توسط علوم مختلف انسانی قابل ادراک است. علوم طبیعی و انسانی در اروپا هرگز از فلسفه نبریدند ولی رابطه نویی با هم برقرار کردند ولی در ایران اصل رابطه آنها با هم مخدوش شده است. فکر کنم اینجا باید نقطه عزیمت ما برای اصلاح روند فلسفه در ایران باشد.

  • بر اساس آنچه گفتید، گویا ما وظیفه اصلی فلسفه که همانا پرسش پیرامون خوش‌بختی است را از یاد برده‌ایم و وارد عرصه متافیزیک شده‌ایم و بحث در باب زبان را دون شأن خود می‌دانیم. علت این امر چیست؟

نکته نخست این که متافیزیک لازم است. من نمی‌خواهم اهمیت متافیزیک را کتمان کنم، اما متافیزیک یک برهه یا یک گام است و باید به نوبه خودش برهه‌ای در پاسخ به پرسش از خوش‌بختی انسان، گیرم به نحوانتزاعی، باشد، اما این برهه امروزه در ایران ورم کرده و فربه شده است. متافیزیک لازم و ضروری است و در اروپا نیز بزرگ‌ترین علمای علوم انسانی متافیزیسین بوده‌اند. متافیزیک پهنه­ای چنان دور از اصطکاک با واقعیت این جهان است که ممکن است پردازندگان به آن "سالکانی" شوند که در آنجا آرام‌جایی برای سکونت و برنگشتن پیدا‌کنند. به این سالکان گاهی این احساس دست خواهد داد که گویی روان‌شناسی و حقوق و جامعه‌شناسی علومِ مادونِ بشرِ اسیر در این زندان هستند. بحث‌های پیچیده منطقی و متافیزیکی به نظر من از همه دانش‌ها ساده‌ترند، البته نه به این معنا که همه می‌توانند آن را فهم کنند، بلکه به این معنا که اصطکاک واقعیت را تجربه نمی‌کنند. من تا آخر عمرم هم در باب رابطه حرکت و ثبات بحث متافیزیکی کنم، هیچ فشاری نخواهم چشید، اما به‌محض این که این بحث را در سیاست، روان‌شناسی، اخلاق و الهیات پیاده کنم، کار سخت می‌شود.

  • معمولاً استدلال رقیب شما این است که در جهان تخصصی شدن علوم انتظاری از فلسفه نمی رود که با دانش­ها مرتبط باشد. امروزه حتی یک دانشمند در رشته تخصصی خودش هم نمی­تواند خیلی زیاد از حیطه تخصصی­اش بیرون بیاید و با همرشته­ای­های خودش رابطه بگیرد چه برسد با همه دانش­های دیگر.

اولاً بحث من شخص نیست، بلکه خود فسلفه است. اشکال من این است که  درست است که یک فیلسوف نمی‌تواند به همه دانش‌ها مسلط باشد، اما این هم ممکن نیست که فلسفه با دانش‌ها کاری نداشته باشد. به درس‌های فلسفه در دانشگاه نگاه کنید. من به‌عنوان معلم فلسفه نمی‌توانم همه دانش‌ها را بلد باشم ولی فلسفه که منحصر در من یا دیگری نیست. فلسفه شخصیتی عام است که هر کدام از ما گوشه­ای از امکانات آن را محقق می­کنیم. اما این بسیار جالب است که در سرفصل‌های فلسفه در دانشگاه و حوزه اصلاً ارتباط با دانش‌های دیگر جدی گرفته نشده است و معنای این امر آن است که فلسفه امکان اصلی­اش برای گفتگو با دانش­های دیگر را نمی­تواند تجربه کند. به همین طریق، دانش‌های دیگر نیز با فلسفه ارتباط ندارند، چون آن‌ها نیز این توهم را دارند که می‌توانند بدون فلسفه در شکوفایی تمدن یا حل مشکلات بشری نقش بلندمدت و پایدار داشته باشند. می‌دانید بدون فلسفه حرکت کردن یعنی چه؟ یعنی حرکت بدون کلی‌نگری، رابطه‌نگری و بدون حساسیت به گفت‌وگو. هیچ چیز در دانش شیمی نیست که آن را به گفت‌وگو با دانش‌های دیگر حساس کند، به‌ویژه دانش‌های غیرکاربردی. شیمی را چه به جامعه‌شناسی؟! ظاهراً رابطه کاربردی ندارند. با کمک فلسفه است که دانش‌های مختلف امکان گفت‌وگو پیدا می‌کنند، نه لزوماً برای داد و ستد، بلکه برای طرح‌افکنی و ترسیم آینده. شیمی باید بداند پنجاه سال دیگر کجا قرار دارد. اگر تصویر جامعی از انسان در این زمان نداشته باشد، این ممکن نیست. فلسفه ضامن گفت‌وگو است و بدون فلسفه هیچ تمدنی وجود نخواهد داشت. تمدن شکوفا مستلزم فلسفه است، هرچند نه فلسفه بنشسته در گوشه!. فلسفه باید آماده گفت‌وگو باشد. دانش‌ها نیز به همین ترتیب تا از این توهم به در نیایند، شکوفایی مهمی شکل نخواهد گرفت. بعضاً گفته می‌شود که دانش­ها در اروپا چون فلسفه را کنار گذاشتند رشد کردند، اما به‌عکس، این دانش­ها هرگز فلسفه را ترک نگفتند. البته استبداد فلسفه را کنار گذاشتد و لذا خود مستقل شدند، اما استقلال به‌معنی جدایی نیست. دو برادر را در نظر بگیرید که یکی بزرگ‌تر و دیگری کوچک‌تر است. برادر بزرگ‌تر ممکن است به کوچک‌تر زور بگوید. وقتی برادر کوچک‌تر بزرگ می‌شود، یک قرارداد همکاری امضا می‌کنند و دیگر بزرگ‌تر حق زورگویی ندارد. در اروپا هرگز دانش‌ها از هم و از فلسفه جدا نشدند. در ایران اما این توهم وجود دارد. شیمی‌دان و جامعه‌شناس خود را بی‌ارتباط با حیطه کاری هم می‌دانند. تمام این اتفاقات از آن رو است که فلسفه از یاد برده باید ضامن گفت‌وگو باشد.

  • حالا مایلم بدانم که اگر از یک معلم فلسفه مثل شما پرسیده شود که چرا از میان فیلسوفان همه ادوار تاریخ فلسفه بیشتر متمرکز بر فلسفه هگل شده­اید پاسختان چیست؟

به این دلیل که هگل به زعم من بهترین تصویر از رابطه فلسفه و علوم را در دوره جدید مهیا کرده است و به این اعتبار، چنان که هابرماس نیز به‌درستی گفته است، "فیلسوف مدرنیته" شده است. هر چند دکارت ما را به ساحل مدرنیته آورده است و کانت در نقد متافیزیک کهن، دیوار بزرگی را از پیش مدرنیته حذف نموده، اما این هگل است که خودآگاهی مدرنیته است، چرا که هگل است که یک بار دیگر رابطه فلسفه و دانش‌ها را به‌سامان کرده است؛ رابطه‌ای که دو سده در اروپا طعم شکاف را چشیده بود. شخصاً به این دلیل دنبال هگل رفتم، وگرنه فکر نمی‌کنم هگل یا فلسفه او یا مثلاً کانت و هابرماس و ویتگنشتاین یا ابن­سینا و ملاصدرا و سهروردی فی­نفسه برایمان موضوعیتی داشته باشند یا اینکه مستقیماً نظراتشان به درد ما درمان باشد. خیر. دانشگاه در ایران ما را حمال این فلاسفه کرده و ما را واداشته که حمالی کتب این و آن را بکنیم، با مقاله‌نویسی و پروژه‌نویسی‌های بی‌هدف. مطالعه مصرف­گرایانة فلسفه تفاوتی با مصرف­گرایی در زمینه فست­فودها ندارد بلکه مضرتر است. نظام­های فلسفی گذشته افق­های تجربه­ی تأملی هستند و لاغیر. از میان این تجارب برخی چون تجربة فلسفة هگل دلالت­های بیشتری برای فهم جهان کنونیمان به دست می­دهد و زمینه­های مناسب­تری برای گفتگو فراهم می­کند وگرنه اعتبار بسیاری از مدعیات هگل مانند بسیاری دیگر از فیلسوفان به شدت زیر سوال رفته و لزومی ندارد که خود را گرفتار نظام او یا دیگران کنیم. هگل صورت‌بندی دوباره‌ای میان فلسفه و علوم آماده کرد که به خودآگاهی انسان مدرن از جهان مدرن انجامید. من این حساسیت را در ارتباط با هگل پیگیری می‌کنم، نه لزوماً الگوهای او را. به‌عنوان مثال، هگل رابطه فلسفه با هنر، فلسفه حق و دیگر فلسفه‌های مضاف را نشان داد. نمی‌خواهم این فرمول‌ها را معرفی کنم، چون خودمان باید مجدداً به این مسائل بیاندیشیم، اما در خلاء که نمی‌توانیم بیاندیشیم. هیچ فیلسوفی نمی‌تواند هگل را نادیده بگیرد، کما این که پس از افلاطون هیچ کس نمی‌توانست او را نادیده بگیرد. می‌توان این فلاسفه را نقد نموده، از آن‌ها عبور کرد، اما نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت.

  • می‌خواستیم از شما بپرسیم آموزه هگل برای ایران امروز چیست، اما با توجه به نکاتی که گفتید، به نظر می‌رسد این سؤال به‌کلی غلط است.

بله نکته جالبی است. پرسیدن این سؤال از اساس غلط است، هر چند همه می‌پرسند. من در پاسخ به این گونه سؤالات می‌گویم هیچ فیلسوفی به درد ما نمی‌‎خورد، البته در صورتی که بخواهیم آموزه‌های آنان را الان پیاده کنیم. مشکلات ما معاصریت دارند. نه کانت و نه ابن سینا به درد ما نمی‌خورند، اما چون فلسفه در گفت‌وگو شکل می‌گیرد، آشنایی با دستگاه فکری گذشتگان و درک موقعیت و پیامدش در تاریخ به‌مثابه آموختن تجارب و تماشای تجارب قدما، بسیار ارزش‌مند است. ما فلسفه هگل یا ملاصدرا را باید به‌مثابه یک تجربه بدانیم، نه مجموعه‌ای از آموزه‌های درست یا غلط. این‌ها تجربه‌اند. ابن­سینا یکی از شاهکارهای انسانی در تجربه جهان انسانی و طبیعی است. مگر می‌توان او را نادیده گرفت؟ اما یک وقت می‌خواهم تجربة او را ببینم، یک وقت به‌دنبال تحقق آموزه‌های او هستم. نوع دوم نقش‌آفرین و سود‌رسان نیست. عده‌ای هستند که امروزه با بیل مارکس را در ظرف جامعه ایرانی می‌ریزند! به ترجمه کتب هگل بنگرید. اکثراً کار کسانی است که با تعهد به تغییر جهان گمان کرده­اند که لازم است ایرانی­ها هرچه زودتر با اندیشه­های این فیلسوف در سطح کلان آشنا شوند. بسیاری از تولیدات ما در این چند دهه بر اساس الگوی مصرف‌گرایی است، حال یا مصرف­گرایی سیاسی و روشنفکرانه یا مصرف­گرایی شخصی و مادی. کسانی فکر می‌کنند اگر هگل وارد ایران شود یا ملاصدرا رواج داده شود ما خوش‌بخت می‌شویم، اما این طور نیست. صبح تا شب ملت ایران را به صف کنید تا کانت و مارکس و ملاصدرا بخوانند، خوش‌بختی حاصل نمی‌شود. این‌ها تجارب‌اند و مابقی مسئولیت خود ما است: پرداختن به فلسفه چونان دانش تضمین­کننده گفتگو و کلی­نگری همه دانش­ها.

  • نحوه مواجهه با این فلاسفه به‌مثابه تجربه چه الزاماتی دارد و نیازمند چه مقدماتی است؟ به هر روی، ما به این‌ها در آکادمی به‌عنوان تئوری نظر کرده‌ایم. اما به‌مثابه تجربه، اولاً آیا این رویکرد وجود دارد و ثانیاً اگر وجود ندارد، به چه گام‌هایی نیازمند است؟

دو الزام به ذهنم خطور می­کند: یکی الزام فنی و دیگری الزام اندیشه­ای. الزام اندیشه­ای همین اصلاح انگاره‌ها است. باید انگاره‌های خود را در رابطه با دانش، دانشگاه، فلسفه، مطالعات میان‌رشته‌ای و دیگر موارد اصلاح کنیم. فلسفه باید بداند جایگاهش در جهان چیست. این در ساحت انگاره است. در ساحت ترفند و فن نیز نیاز به تغییر وجود دارد. ساخت کلاس‌های درس و برنامه درسی باید اصلاح شود، نه به‌طور انقلابی، بلکه به‌آرامی و به‌موازات تغییرات در انگاره‌ها. نهادهای بالادست از ابتدای دوره کارشناسی تا درس آخر دوره دکتری برای دانشگاه­ها سرفصل می‌نویسند. سرفصل­ها از بالا به دانشگاه ابلاغ می‌شود، دانشگاه به استاد ابلاغ می‌کند و استاد سر کلاس می‌رود. تا زمانی که این ساختار وجود دارد، همه یاد می‌گیریم آموزه­های این و آن را حفظ کنیم. به جای اینکه استاد سر هر کلاس در هر نیمسال به‌روزترین مباحث را بر پایه پژوهش‌های نو ارائه کند، باید سرفصل‌های قدیم را تکرار کند. البته بعضاً اجازه اصلاح سرفصل داده می‌شود، اما بعد دوباره همین سرفصل‌های نو ثابت می‌شوند. به‌لحاظ تکنیکی، دانشجویی که در کلاس می‌بیند استاد دارد سرفصل مصوب جای دیگر را تدریس می‌کند، یاد می‌گیرد که خلّاق نباشد. او یاد می‌گیرد که پرسش‌گر نباشد. البته نمی‌گویم بدون حساب و کتاب باشد، اما باید شیوه تعیین سرفصل تغییر کند. یکی از مواردی که در بحث تفاوت وضعیت آموزش و پژوهش جاری است، همین است. پژوهش آنجا جان می‌گیرد که من بتوانم آخرین پژوهش‌هایم را در کلاس ارائه دهم. پژوهش این نیست که من کتاب بخوانم. بخش عمده پژوهش آن است که آنچه فکر می‌کنم را با شما در میان بگذارم. هیچ جا بهتر از کلاس درس برای این امر نیست. کلاس درس جای بحث و جدل و گفت‌وگو و آزاداندیشی است.

  • میرزای نائینی در جایی می‌گوید اگر ما فهم دیگری از قاعده لاضرر داشته باشیم، فقه جدیدی باید پدید آید. گویا با توجه به ایده‌ای که شما بیان می‌کنید، باید یک آکادمی تازه نیز شکل بگیرد، چون در آن حال ساختار آموزش عالی ما کلاً تغییر می‌کند، کنکورها عوض می‌شود و یک امر جدید پدید می‌آید.

جراحی سختی است، اما از آن گریزی نداریم. البته کارهایی که به‌صورت دستوری و با فوریت انجام می‌گیرند، نتیجه خوبی نمی‌دهند. باید گفتمان این موضوع شکل بگیرد. باید خود من معلم، دانشجو یا مدیر درگیر این گفتمان شوم. بله! باید یک آکادمی جدید تأسیس شود، اما نه به این معنا که فوراً یک جای جدید را نشان بدهیم و بگوییم این آکادمی جدید است. ساختمان ساختن و مجوز گرفتن کاری ندارد. آکادمی جدید در بستر ایده نوین یا حداقل شروع برای خودآگاهی نسبت به ایده‌های موجود، باید تحقق یابد. موقعی در همین دانشکده، همکاری می‌گفت رسالت ما در این دانشکده این است که انسان فضیلت‌مند تربیت کنیم. ایشان از این سخن این گونه نتیجه می‌گرفت که گویی ما در دانشکده ایده داریم. من می‌گفتم این ایده نیست، بلکه یک فضیلت باارزش است، چون اگر به مقام ایده برسد، دانشگاه فضیلت‌محور نباید به فکر درآمدزایی و کارآفرینی باشد. چنین دانشگاهی نمی‌تواند از استادش تعداد مقاله سالانه بخواهد. اگر می‌خواهید دانشگاه درآمدزا و کارآفرین باشید، مقاله به چه دردتان می‌خورد؟! اگر می‌خواهید دانشگاه فضیلت‌محور یا حتی کارآفرین باشید، شیوه جذب دانشجو باید تغییر یابد. با دادن یک کنکور و شرکت کل دانشجویان کشور در یک چهارچوب بسیار تنگ، نمی‌توان انتظار داشت دانشجو درآمدزا و کارآفرین باشد. این دانشجو عمدتاً دنبال کنکور نمی‌رود. اصلاً او باید ذهنش را خالی کند تا مطالب را حفظ کند و در این صورت خلاقیت کارآفرینی نخواه داشت. پس باید آکادمی تغییر یابد.

  • در سخنان خود به آثار ترجمه‌ای هگل اشاره کردید. چند ماهی است که ترجمه جدیدی از مهم‌ترین کتاب هگل، «پدیدارشناسی روح» منتشر شده است. چاپ اول این ترجمه فوراً به فروش رسید و با نوعی از استقبال مواجه شد. ارزیابی شما از این ترجمه چگونه است؟

کار بسیار باارزشی صورت گرفته ولی معیار ارزش آن فروشش نیست زیرا فروش معیار نیست، چون کارهای قبلی هگل با بدترین کیفیت‌ها هم فروش‌های عجیبی داشت. اما در مجموع فکر می‌کنم اتفاق خوبی افتاده است. اولاً، هر دو مترجم شایسته‌اند و سال‌ها در این زمینه مطالعه کرده‌اند و درس گفته‌اند و کتب دست دوم ترجمه کرده‌اند و این به آنان توانایی بخشیده است. خود کار نیز به نظرم کیفیت قابل قبولی دارد و خیال پژوهش‌گران را در این زمینه تا حد زیادی راحت کرده است. البته من یادداشتی در مورد این کتاب در مجله «آگاهی نو» منتشر کرده‌ام و مقدمه کتاب را نقد کرده‌ام، چون مقدمه نامناسبی دارد، اما خود کار زحمت زیادی برده است و خیال ما را راحت کرده است، نه به این معنی که نیازی به ترجمه مجدد اثر نیست. مهم این است که با انتشار این ترجمه ترجمه­های رسوای پیشین کنار گذاشته می­شوند. امید که مترجمان بعدی کارهای بهتری انجام دهند، اما از همین فرصت استفاده می‌کنم و قدردان این مترجمان شایسته نیز هستم.

  • مقدمه کتاب در نگاه کسی مثل من جذاب بود و آدم را به وجد می­آورد و چشم را خیره می­کرد

شاید یکی از نشانه‌های نامناسب بودن این مقدمه همین است که برای شما جذاب بوده است، حال آن که نباید این‌گونه می‌شد. کتابی به این متانت نه پرطمطراق و رسالت­گونه بلکه باید آرام‌تر نوشته می‌شد. نقد اصلی من این است که ذهن نویسنده مقدمه درگیر مخاطب عام است و گویی دارد برای مخاطب عام مقدمه می‌نویسد. این درحالی است که زحمتی که در ترجمه کشیده‌اند برای مخاطبان خاص است. شما نمی‌دانید ترجمه یک خط هگل چه‌قدر سخت است و حتم دارم که مترجمان این زحمت را به دوش کشیده­اند، اما مقدمه برای مخاطبان عام نوشته شده است و چشمان مخاطب عام را خیره می‌کند. در آنچه نوشته شده هم یک سوءتفاهم وجود دارد. هگل در بند نخست این اثر می‌گوید نوشتن مقدمه بر یک اثر فلسفی مطابق الگوهای مرسوم غلط است. اصل سخن او این است که فلسفه از همان آغاز مقدمه‌محور نبوده است. هدف ما از این مقدمه‌ها چیزهای دیگر است و کتب فلسفی نیازمند این مقدمه‌ها نیست. ولی نویسنده مقدمه ترجمه فارسی گویی منظور هگل را اینچنین برداشت کرده که گویی هگل می­خواسته به به مخاطب عام بگوید من را نخوان و من مال تو نیستم. درحالی­که اصلاً مسأله مخاطب عام نیست و منظور هگل به گمانم متفاوت است. هگل می­خواهد بگوید آثار فلسفی اصلاً نیازمند مقدمه در معنای معمول نیستند نه برای مخاطب عام و نه مخاطب خاص. حالا از این عرض نقدی من بگذریم. نقد من نقد مهمی نیست و نباید آن را جدی گرفت. زحمتی که مترجمان فارسی برای کتاب کشیده شده­اند باارزش است و مایلم بیشتر سپاسگزاریم را برجسته کنم. حقیقتاً انگیزه نگارش آن یادداشت کوتاه بیان یک نگرانی بود. یک جمله در این مقدمه وجود دارد که اگر نبود اصلاً این یادداشت را نمی‌نوشتم. در این مقدمه مترجم آمده است که «ما به‌زودی یک ترجمه روان نیز از کتاب ارائه می‌دهیم!». بیایید آثار فلسفی را به شوخی نگیریم. ذهن ما نباید این قدر درگیر مخاطب عام باشد. البته در سطوحی عیب ندارد، اما نه وقتی «پدیدارشناسی روح» را ترجمه می‌کنیم. این کتاب متن مادر جهان فلسفی معاصر است. اصلاً با این کتاب نباید شوخی کرد. می‌توان بعضاً به مخاطب عام گزارش‌هایی از کتب ارائه داد، اما ترجمه روان بی‌توجه به قید و بندهای جدی علمی هگل من را ‌ترساند. یک پیام برای هر دو مترجم شایسته دارم و آن اینکه نکنید این کار را! تا به حال هم کسی این کار را نکرده است. بیایید بر این اثر شرح بنویسید، چون واقعاً نیاز به این امر حس می‌شود. هر دو مترجم نیز شایستگی این کار را دارند، اما بدعتی راه نیاندازند بهتر است.

  • اگر پروژه پژوهشی در دستور کار دارید یا کتابی در دست تألیف دارید، با مخاطبان ما به اشتراک بگذارید.

طبعاً هر دانشجویی برنامه­­هایی در سر دارد تا ببینیم چه زمانی بخت یار او است تا بتواند دست به انتشار بزند. من در حال حاضر روی دو کار متمرکز هستم که یکی رابطه فلسفه و علوم و بویژه علوم انسانی است و ابعادی خاص دارد. مثلاً در بخشی از این پروژه درگیر تاریخ و ادبیات به مثابه دو رشته­ی دانشگاهی هستم و نیز به­طورخاص روی گفتارپردازی یا همان رتوریک تمرکز دارم. مورد دیگر نیز مسأله ایده دانشگاه است. متونی که از فلاسفه بزرگ درباره ایده دانشگاه ترجمه شده است را شرح کرده‌ام و سعی کردم به آن بهانه هر بار مسائل دانشگاه ایرانی را به میان آورم. آن کار در شرف پایان گرفتن است. این دو مهم‌ترین کارهای تألیفی من‌ هستند. کارهای دیگر من نیز همگی در ارتباط با این دو بحث‌اند.

  • به‌عنوان سخن آخر، اگر مطلبی مدنظر دارید که مغفول مانده است، بفرمایید.

ما هر کدام در سنتی قرار داریم. هر پژوهش‌گری در یک سنت خاص است. باید سنن خود را بازشناسی کنیم و به امکانات گفت‌وگو بیاندیشیم. برای این منظور پیشنهاد من این است که مسأله را در مقام عمل از جای بزرگ شروع نکنیم. دانشگاه‌های ما می‌توانند با علم به سنن فکری خود شروع کنند و باب گفت‌وگو را در سطوح کوچک باز کنند. قرار نیست مسأله چندان بزرگ باشد و دانشگاه یک برنامه کلان گفت‌وگو مقرر کند. اما می‌توانیم دانشکده‌ها را دعوت کنیم که خواهرخوانده و برادرخوانده شوند و شروع به گفت‌وگو کنند. گفت‌وگوهایی که البته به‌زودی به بن‌بست می‌رسد، بس که در گفت‌وگو بی‌تجربه‌ایم! فکر می‌کنم خود استادان دانشگاه شایسته‌ترین افرادی‌اند که یک بحث باز بین خود را در دانشگاه در باب ایده دانشگاه شهید بهشتی شکل بخشند. من به عنوان یک دانشگاه­پژوه برای خودم این مسئولیت را قائلم که در مورد دانشگاه خودمان کاری را شروع کنم و مقدماتی را هم فراهم کرده­ام و دلگرم همکاری همکارانم هستم. در همین دانشگاه چقدر استاد تمام داریم! این‌ها همه سرمایه‌هایی‌اند که به‌زودی بازنشسته می‌شوند و پیش از آن باید تجربه‌نگاری شوند. سؤال مهم از این اساتید این است که شما پس از این همه کار گران‌سنگ دانشگاهی، با رسالت دانشگاه ما در این تاریخ و این تجربه چگونه مواجه شدید؟ دانشگاه چگونه دانشجو بپذیرد؟ چگونه سرفصل‌های خود را معین کند؟ تعریف ما از دانشجو چیست؟ آیا دانشجو مشتری است یا بنده و سرباز ما است؟ آیا دانشجو مورچه گردآورنده اطلاعات است؟ تعریف ما از اساتید و مدیران دانشگاه چیست؟ این‌ها مهم‌اند. ایده‌پردازی از همین صورت‌بندی‌های خام باید آغاز شود. اگر این ایده‌ها به‌صورت باز و طولانی در میزگردهای دانشگاهی مطرح شود، حرکات خوبی آغاز خواهد شد. این امر البته باید به‌صورت متوالی و چیزی بین سه تا پنج سال تداوم داشته باشد. مدیران زود خسته می‌شوند و می‌گویند یک سخنی استخراج کنیم و به مصوبه بدل کنیم، اما ایده دانشگاه نمی‌تواند مصوبه باشد. سال‌ها گفت‌وگوی مداوم می‌خواهد، اما جواب می‌دهد. در این باره به نحو ساده­لوحانه ولی خستگی­ناپذیری امیدوارم.

​​​​​​​

افزودن نظرات